گفتگو با خدا...

کاری ندارم این نوشته واسه سال 2001 حتی 2باره خوندنش ارزش داره تقدیم به کساییکه نخوندنش و کساییکه خوندنش و 2باره میخوننش

به یاد روزای آموزشی که دلم تنگ شده واسش


خواب دیدم در خواب با خدا گفتگوئی داشتم.

خدا گفت : پس می خواهی با من گفتگو کنی ؟

گفتم: اگر وقت داشته باشی؟

خدا لبخند زد و پاسخ داد: وقت من ابدی و بی پایان است. چه سوالی در ذهن داری که می خواهی از من بپرسی؟

گفتم: چه چیز بیش از همه شما را در مورد انسان متعجب می کند؟

خدا پاسخ داد...

اینکه آنها از بودن در دوران کودکی ملول می شوند.

عجله دارند که زودتر بزرگ شوند و بعد حسرت دوران کودکی را می خورند.

این که سلامتشان را صرف به دست آوردن پول می کنند .

و بعد پولشان را خرج به دست آوردن دوباره سلامتی .

اینکه با نگرانی نسبت به آینده زمان حال فراموششان می شود ، آنچنان که نه دیگر در زمان آینده زندگی می کنند و نه در حال.

اینکه چنان زندگی می کنند که گوئی هرگز نخواهند مرد و چنان می میرند که گوئی هرگز زنده نبوده اند

بعد پرسیدم...

به عنوان خالق انسانها می خواهید آنها چه درسهائی از زندگی بگیرند؟

خدا با لبخند پاسخ داد...

یاد بگیرند که نمی توان دیگران را مجبور به دوست داشتن خود کرد، اما می توان محبوب دیگران شد.

یاد بگیرند که خوب نیست خود را با دیگران مقایسه کنند.

یاد بگیرند که ثزوتمند کسی نیست که دارائی بیشتری دارد، بلکه کسی است که آرزوی کمتری دارد.

یاد بگیرند که ظرف چند ثانیه می توان زخمی عمیق بر دل کسانی که دوستشان دارند بگذارند و سالها وقت لازم است تا آن زخم التیام یابد.

با بخشیدن ، بخشش را یاد بگیرند.

یاد بگیرند کسانی هستند که آنها را عمیقا دوست دارند، اما بلد نیستند احساسشان را ابراز کنند .

یاد بگیرند که می شود دو نفر به یک موضوع ثابت نگاه کنند و آن را متفاوت ببینند.

یاد بگیرند که همیشه کافی نیست دیگران آنها را ببخشند ، بلکه خودشان هم باید خودشان را ببخشند.

و یاد بگیرند که من اینجا هستم، در نزدیکیشان، همیشه.


بر گرفته از کتاب گفتگو با خدا نوشته ریتا استریکلند ترجمه علی محب خسروی
نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد